یادداشتهای قاصدک
اجتماعی
درباره وبلاگ


در کتابی خواندم که میزان فرزانگی و فهم و درک انسانها بر دو عامل استوار است ؛ گفتن سخنی دلنشین و پسندیده و داشتن دلی سخن پذیر. دوست عزیز به وبلاگ یادداشتهای قاصدک خوش آمدید . مطالب وبلاگ من در خصوص سایبر و امنیت رایانه , مسائل اجتماعی و مذهبی خواهد بود . سعی خواهم کرد که با بیان مطالب متنوع , وبلاگ جذابی را خدمتتان ارائه کنم . ترجمه هایی که در این وبلاگ مطالعه میکنید بیانگر دیدگاههای نویسنده وبلاگ نیست . از این که لحظات گرانبهایتان را صرف بازدید از وبلاگ من می کنید متشکرم . هرگونه استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلامانع است . بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که آدرس وبلاگمو از sorushafshar.blogfa.com به آدرس جدید mydandelions.loxblog.com تغییر بدم . و از این به بعد مطالبم رو در این آدرس منتشر خواهم کرد .
آخرین مطالب
نويسندگان
یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:داستان کوتاه , یادداشتهای قاصدک, :: 17:41 :: نويسنده : سروش افشار

داستان بسیار بسیار جالب نخونی پشیمون میشی!

دختر در کتابخانه دانشگاه مشغول مطالعه بود
پسر جوانی اومد کنارش و در گوشش گفت میتونم اینجا بشینم
دختر با صدای بلند گفت: "من امشب خونه ات نمیام"
همه دانشجویان که در کتابخانه بودند با تعجب به پسر نگاه کردند و پسرک شرمنده شد رفت و در گوشه ای نشست مشغول مطالعه شد
پس از مدتی دختر وسایلش را جمع کرد وقتی داشت از کتابخانه خارج میشد رفت و در گوش پسر گفت من روانشناسی خوندم میدونم کاری کردم خجالت زده بشی
پسر بلند داد زد :"اوه یک شب 200 دلار زیاده"
همه دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند
پسرک چشمکی زد و گفت منم حقوق میخونم میدونم چطور بی گناه رو گناهکار کنم

 

ثامن تم:داستان کوتاه قهر کردن گنجشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
پيوندها